39
امروز وقتی به آرش گفتم کلی خوشحال شد اسم بچه رو هم انتخاب کرد!
دلم نیومد تو ذوقش بزنم یه کم نقش بازی کردم الکی مثلا منم خوشحالم!
خلاصه حسابی حالمون خوب بود اما زیاد طول نکشید
واسه افطار مهمون داشتیم مادرشوهرمینا تازه اومده بودن که آرشم از راه رسید ولی نه تنها! با پسر عمش بود
من با این پسر عمش خیلی مشکل دارم اصلا دلم نمیخواد انقدر صمیمی
ببینمشون، اگه بدونین چجور آدمیه بهم حق میدین
ظاهرا یه وکیل خیلی محترمه اما فقط ظاهرا!
همین پارسال مست و پاتیل با دوست دخترشون تصادف کردن، آرش و
پسرعموش رفتن دنبال کاراش
کلا ایشون کلکسیون تمام موارد اخلاقیه! خیییییییییییییییلی بدم میاد ازش...
واقعا نتونستم نقش بازی کنم و درست و حسابی به عنوان مهمونم
تحویلش بگیرم، آرش که از نگام فهمید دنبالم اومد تو آشپزخونه
تازه میپرسید چمه!!
گفت من باهاش هیچ صنمی ندارم زنگ زده گفته کجایی ببینمت قرار گذاشتیم
بعدشم باهام اومد
فقط نگاش میکردم گفتم بدم میاد انقدر منو بچه فرض میکنی
گفت همینه که گفتم دلت خواست باور کن
نخواستی هم هرجور راحتی و رفت بیرون
داشتم آتیش میگرفتم
مهرنوش(خواهرشوهرم) اومد پیشم گفت این اینجا چیکار میکنه منظورش
پسر عمش بود! ماشالا زیادی محبوبه!
رفتم بیرون میخواستم بشینم آرش رفت کنار که پیشش بشینم منم از
جلوش رد شدم رفتم پیش زن عموش نشستم خیلی بهش برخورد
یک کلمه هم با پسر عمش حرف نزدم
حتی وقتی حرف میزد من الکی شروع میکردم با مهرنوش از هر دری
حرف زدن گفتم بذار بدونه خوشم نمیاد ازش
آرش کشوندم تو اتاق گفت هم بچه ای هم بی ادب!
گفتم باشه مهم اینه که تکلیفم با خودم روشنه هر روزی یه حرف نمیزنم
(چون قبلا گفته بودم غیر از مهمونیای فامیلی که اجبارا همدیگرو میبینین
نمیخوام با هم ارتباطی داشته باشین قبول کرده بود)
گفت باید بیای بیرون درست باهاش رفتار کنی مهمون خونمه حق نداری
بهش بی احترامی کنی
گفتم خودت دعوتش کردی احترامم خودت بهش بذار من بهش محلم نمیدم
داد زد تو غلط میکنی
انقدر براش عزیزه بخاطرش سرمن داد میزنه
اومدم بیرون خیلی عصبی بودم مهرنوش متوجه حالم شد
تی وی رو ماه عسل بود پسرعمه پرروش برداشت شبکه رو عوض کرد بخدا
میخواستم بهش یه چیزی بگم ولی از نگاه پرمهرو محبت آرش ترسیدم!
بغض داشت خفم میکرد دلم میخواست به یه بهونه ای برم تو اتاق گریه کنم...
خلاصه مهمونی به هر سختی ای که بود گذشت وقتی رفتن دادوبیداد
و دعواهای آرشم شروع شد منم که طبق معمول یک کلمه هم حرف نزدم
که بهونه دستش ندم
قسم خوردم اگه بچه ای هم درکار باشه نذارم به دنیا بیاد
همه ی اینا یادم میمونه...