روزهای زندگی من

مشخصات بلاگ
آخرین مطالب
  • ۹۴/۱۲/۲۰
    63
  • ۹۴/۰۶/۳۱
    62
  • ۹۴/۰۶/۲۹
    61
  • ۹۴/۰۶/۱۲
    60
  • ۹۴/۰۶/۰۹
    59
  • ۹۴/۰۵/۲۷
    58
  • ۹۴/۰۵/۲۴
    57
  • ۹۴/۰۵/۲۰
    56
  • ۹۴/۰۵/۱۸
    .
  • ۹۴/۰۵/۰۸
    55
آخرین نظرات

39

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۰ ق.ظ


امروز وقتی به آرش گفتم کلی خوشحال شد اسم بچه رو هم انتخاب کرد!

دلم نیومد تو ذوقش بزنم یه کم نقش بازی کردم الکی مثلا منم خوشحالم!

خلاصه حسابی حالمون خوب بود اما زیاد طول نکشید

واسه افطار  مهمون داشتیم مادرشوهرمینا تازه اومده بودن که آرشم از راه رسید ولی نه تنها! با پسر عمش بود

من با این پسر عمش خیلی مشکل دارم اصلا دلم نمیخواد انقدر صمیمی

ببینمشون، اگه بدونین چجور آدمیه بهم حق میدین

ظاهرا یه وکیل خیلی محترمه اما فقط ظاهرا!

همین پارسال مست و پاتیل با دوست دخترشون تصادف کردن، آرش و

پسرعموش رفتن دنبال کاراش

کلا ایشون کلکسیون تمام موارد اخلاقیه! خیییییییییییییییلی بدم میاد ازش...

واقعا نتونستم نقش بازی کنم و درست و حسابی به عنوان مهمونم

تحویلش بگیرم، آرش که از نگام فهمید دنبالم اومد تو آشپزخونه

تازه میپرسید چمه!!

گفت من باهاش هیچ صنمی ندارم زنگ زده گفته کجایی ببینمت قرار گذاشتیم

بعدشم باهام اومد

فقط نگاش میکردم گفتم بدم میاد انقدر منو بچه فرض میکنی

گفت همینه که گفتم دلت خواست باور کن

نخواستی هم هرجور راحتی و رفت بیرون

داشتم آتیش میگرفتم

مهرنوش(خواهرشوهرم) اومد پیشم گفت این اینجا چیکار میکنه منظورش

پسر عمش بود! ماشالا زیادی محبوبه!

رفتم بیرون میخواستم بشینم آرش رفت کنار که پیشش بشینم منم از

جلوش رد شدم رفتم پیش زن عموش نشستم خیلی بهش برخورد

یک کلمه هم با پسر عمش حرف نزدم

حتی وقتی حرف میزد من الکی شروع میکردم با مهرنوش از هر دری

حرف زدن گفتم بذار بدونه خوشم نمیاد ازش

آرش کشوندم تو اتاق گفت هم بچه ای هم بی ادب!

گفتم باشه مهم اینه که تکلیفم با خودم روشنه هر روزی یه حرف نمیزنم

(چون قبلا گفته بودم غیر از مهمونیای فامیلی که اجبارا همدیگرو میبینین

نمیخوام با هم ارتباطی داشته باشین قبول کرده بود)

گفت باید بیای بیرون درست باهاش رفتار کنی مهمون خونمه حق نداری

بهش بی احترامی کنی

گفتم خودت دعوتش کردی احترامم خودت بهش بذار من بهش محلم نمیدم

داد زد تو غلط میکنی

انقدر براش عزیزه بخاطرش سرمن داد میزنه

اومدم بیرون خیلی عصبی بودم مهرنوش متوجه حالم شد

تی وی رو ماه عسل بود پسرعمه پرروش برداشت شبکه رو عوض کرد بخدا

میخواستم بهش یه چیزی بگم ولی از نگاه پرمهرو محبت آرش ترسیدم!

بغض داشت خفم میکرد دلم میخواست به یه بهونه ای برم تو اتاق گریه کنم...

خلاصه مهمونی به هر سختی ای که بود گذشت وقتی رفتن دادوبیداد

و دعواهای آرشم شروع شد منم که طبق معمول یک کلمه هم حرف نزدم

که بهونه دستش ندم

قسم خوردم اگه بچه ای هم درکار باشه نذارم به دنیا بیاد


همه ی اینا یادم میمونه...



۹۴/۰۳/۳۰
مریم

نظرات  (۴)

۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۷ لولا پالوزا
هی هی هی! من ازت کوچیکترم و نصیحتم بلد نیستم ولی...یه لحظه فکر کن وقتی دوباره همه چی بین تو و آرش خوب شد ولی دیگه بچه نبود خودت عذاب وجدان نمیگیری؟
یه بچه که میاد یعنی رحمت! یعنی خدا میخواد درای رحمتشو برات باز کنه...نمیخوای همه چی خوب بشه؟
پاسخ:
من که خیلی وقته میخوام همه چی خوب شه... امیدوارم هرچی خیره پیش بیاد
مریمی
عزیزم اولینبار نیست که سرت داد میزنه فداتشم
الان بخاطره اینکه فهمیدی بارداری خیلی حساس شدی
حقم داری چون ناخواسته بوده
ولی نگو که نمیذاری به دنیا بیاد
اینجا هیچ حقی نداری
نه تو نه همسرت
خدا اینجوری خواسته که تو این شرایط بیاد
مطمئن باش یه حکمتی توش هست.
بچه نمیخواستی فعلا ولی حالا که شده اینجوری نگو مریمی
خدا قهرش بگیره خیلی بد میشه ها.

درکت میکنم که چقد احتیاج داشتی تو این شرایط
 باهات آروم و مهربون و خونسرد رفتار کنه
اما به قول مشاورت به همین زودیا نمیتونی تغییرش بدی.
فقط بازم صبر ...
کاش میتونستم کمکت کنم.
پاسخ:
سپیده جون شاید بخاطر اینه که چندماهه دعوا نداشتیم من الکی امیدوار شده بودم
برای خودم رویا پردازی کرده بودم الان جا خوردم! مطمئنم اگه سکوت نمیکردم به همین جاها ختم نمیشد...
من صبرم زیاده...فقط دعا میکنم بارداری ای درکار نباشه
مرسی عزیزم همین که میدونم یکی حرفای دلمو میخونه خودش کمک بزرگیه
سلام مریم جونم
مریمی خب سه ماه دعوا نداشتین -بعد سه ماه یه جرو بحث داشتین
خواهر این یعنی چی؟
خب بین هر زن و مردی جروبحث پیش میاد مهم مدیریتشه که شما خوب اومدی تو اون شرایط سکوت بهتر بود
بعدشم نگو نمیزارم بچه به دنیا بیاد خدا قهرش میگیره با چند تا دعوا که ادم جوگیر نمیشه خواهر
پاسخ:
سلام عزیزم
کاملا حق با توئه نیاز جون (شکلک خجالت و اینا...!)

مریم خانم عزیز و صبور و مهربون خودمون ( آیکون قلب و گل)

اولن تنها سپیده خانم نیست که نگران حال شماست و روزگارت رو دنبال میکنه ...

یعنی میخوام بگم که تنها نیستی ! بعد از خدای بزرگ و مهربون ، چند تا دوست مجازی داری که واقعن نگران زندگیت هستن و متاسفانه کاری از دستشون بر نمیاد فقط برات دعا می کنیم ...

برا اون نی نی کوچولو هم ، خواهش میکنم دیگه از این حرفها نزن و حتی بهش فکر هم نکن ...

من که دائیش هستم ناراحت شدم وااااای به خودش اگه روزی روزگاری بیاد و اینارو بخونه ...

یه کامنت دیگه هم برات مینویسم . الان برم نماز بخونم و کلی برا آرامش زندگیت دعا بکنم ...

تا بعد ...

پاسخ:
خداروشکر که انقدر دوستای خوب و با معرفتی مثل شما بهم داده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">