57
اول از همه بگم نوشته های این روزام حالتونو بد میکنه چون حالم خوب
نیست پس اگه دلتون نمیخواد حالتون بد شه توصیه میکنم نخونید
مشکل زندگی منو آرش اینه که اون آدم خودخواهیه اما من نه
اون حتی اگه کسیو هم دوست داشته باشه حاضر نمیشه بخاطرش از
خودش بگذره همیشه خودشه که تو اولیته خودش و تمام خواسته های
معقول و نا معقولش
من اما وقتی کسیو دوست دارم خودمو از یاد میبرم
همه ی هستیمو هرچی که دارمو پاش میریزم بدون هیچ توقعی
میدونم اینم اشتباست کاش منم یه ذره خودخواه بودم ولی خدارو چه
دیدی شاید زندگی با اون روم تأثیر گذاشتو منم یاد گرفتم
منم یاد گرفتم خدایی نکرده کسی که اگه خلاف میلم رفتار کرد جوری
پشیمونش کنم که یادش نره (چیزی که خودش همیشه بهم میگه)
منم یاد گرفتم اگه قلب کسیو شکوندم عین خیالم نباشه
بهم میگه بیا منو بزن ولی کوتاه بیا ببخش
واقعا فکر کرده من از خود کتک زدنش دلم شکسته؟ هه...
چطور تونست؟ چطور میتونه؟ وقتی میبینه انقدر دوسش دارم چطور
میتونه هرچقدر هم که عصبانی باشه منو بزنه؟ واقعا دوسم داره؟
تو این چندروز صدبار اومدم ازش بپرسم واقعا دوسم داری؟ ولی انگار دهنم
بسته شده نمیتونم حرف بزنم...
چرا دوسش دارم؟ چرا؟
چرا الان که انقدر ازش دلگیرم وقتی نیم ساعت دیر میکنه یهو خودمو
میبینم که گوشی به دست دارم تو حیاط راه میرمو دعا میکنم حالش خوب باشه؟
و با خودم میگم اگه تا دوقیقه دیگه نیومد زنگ میزنم
تا 1دقیقه دیگه تا 40 ثانیه دیگه... راه میرمو همین که در باز میشه میدوم
تو خونه تا نبینه منتظرش بودم و به خودم میام که چقدر احمقم...
چرا وقتی انقدر ازش ناراحتم که حتی اومدنش تو اتاق برای معذرت خواهی
عصبیم میکنه وقتی متوجه میشم تو هال داره با تلفن صحبت میکنه میرم
گوشمو میچسبونم به در که صداشو بشنوم؟
از دست خودم عصبی ام... گاهی فکر میکنم شدم یه زندانی که به
زندان بان شکنجه گرش معتاد و دلبسته شده
گاهی فکر میکنم دیوونه شدم من آدمی نبودم که تا این حد زیرسلطه
کسی برم آدمی نبودم که کسی چپ بهم نگاه کنه و تحمل کنم
اما الان کتک میخورم بدترین توهینارو تحمل میکنم و کلمه ای به خانوادم به
هیچکس حرفی نمیزنم
من چرا اینجام؟ چرا هنوزم نصف شب بیدار میشم و میبینم رفتم تو بغلش؟
چرا ناخودآگاهِ من یه چیزایی حالیش نیست؟
آرش مرد خوبیه اما نباید کنار من می بود زنی که انقدر مطیع و عاشقشه
بهش ضربه میزنه
صفات منفیشو تقویت میکنه روز به روز دیکتاتور تر و خودخواه ترش میکنه
داره معذرت خواهی میکنه و میگه یه چیزی بگو هرچی... بهم فوش بده
ولی سکوت نکن
در گوشمو میگیرم میاد دستامو میگیره میگه من خیلی احمقم تو که میدونی
چیزی نمیگم میگه میدونی که بدون تو میمیرم قهر که باشی کارم میلنگه
گره میفته تو زندگیم ازم راضی باش
جواب نمیدم میگه چیکار کنم ازم راضی بشی و ببخشیم؟ هرکاری بگی میکنم
فکر میکنم حتی عذرخواهیشم پر از خودخواهیه...
دستمو میبوسه میگه عاشقتم نمیتونم اینجوری ببینمت تورو خدا منو ببخش
میگم دستمو ول کن پاشو برو
آینه میز توالتو میزنه میشکونه و داد میزنه
فکر میکنم عذرخواهیش که این باشه...
نمیره بیرون
تو چشاش نگاه میکنمو دلم میخواد بغلش کنم اما پا میشم میرم
و تو ذهنم با خودم مرور میکنم که چجوری با بابام درمیون بذارم...نباید
تسلیم شم این بار