با چندتا از دوستامون رفتیم شمال
همونطور که حدس میزدیم تو راه ترافیک دیوونه کننده ای بود
همین که رسیدیم ما رفتیم دورو اطرافو گشتیم و ناهارو هم آقایون زحمتشو کشیدن
پسر سمیرا خیلی بچه آروم و دوست داشتنی ایه بهم گفت گوشیتو بده
برم عکس بگیرم 6سالشه استعداد عکاسی عجیبی دار عاشق عکاسیه
منم که عاشق سنگ بهش گفتم از سنگا هم عکس بگیره
بعد از 20 دقیقه اومد گفتم عکسایی که گرفتیو ببینم
گفت خیلی عکسای خوبی گرفتم ولی حیف! خاله ببخشید گوشیت افتاد تو آب!
گفتم عیب نداره بده ببینم گفت عمق آب زیاد بود نتونستم برش دارم
گفتم ینی گوشیمو به فنا دادی رفت؟؟؟!
خیلی ریلکس گفت متأسفم ولی کاریه که شده
بعدم رو کرد به سمیرا گفت مامان خیلی گشنمه!
من هنوز تو شوک بودم و سمیرا از خنده غش کرده بود
پاشدم برم بزنمش انقد نخنده ولی دستاشو به نشونه تسلیم برد بالا
به پسرش گفتم ببرم اونجا که گوشیو انداختی
یه جای گود و حوض مانند تو دل سنگا بود که پر از آب بود عمقشم زیاد بود تقریبا
زنگ زدم به آرش اومد درش آورد، تا من باشم دیگه به این بچه گوشی ندم
بعد از ناهار بارون شدید گرفت جمع کردیم رفتم سمت ویلا
تو راه یه دعوای باحال کردیم
نمیدونم چم شده بود رفته بودم رو مخ آرش هی میگفت بس کن ولی نمیتونستم!
دیگه خیلی عصبیش کردم گفت میذارم به حساب اینکه داره هورمونات
قروقاطی میشه و نمیفهمی چی میگی!
اینجوری شد که قهر کردیم
شب موقع خواب که شد سریع پیش دستی کردم گفتم ما خانوما بالا پیش هم میخوابیم آقایونم پایین
آرش کاردش میزدن خونش درنمیومد
دلم نمیخواست ولی حقش بود:)
رفتیم بالا خوابیدیم و تا 3صبح مهسا کشتمون از بس مارو خندوند بلاخره به هم قول دادیم ساکت شیم و بخوابیم
تازه خوابمون برده بود که مهسا سفت منو چسبید و ناخناشو فرو کرده بود
تو دستم تو حالت خواب و بیداری میگفت مریم بدبخت شدیم داعش اومده
دیدم صدای نماز خوندن آرش میاد مردم از خنده مهسا هم خواب بود فقط صدارو میشنید هی میپرید یه هذیون میگفت دوباره میخوابید با ترس و لرز میگفت وای داره میگه الله اکبر!
دهنمو گرفته بودم روده بر شده بودم از خنده...
فردا صبح بچه ها گفتن بریم خرید یهو یادم افتاد ای داد بیداد دیروزو دیشب حال آرشو گرفتم
بهش پیام دادم کارش دارم اومد بهش گفتم خوب خوابیدی؟ گفت نه به اندازه تو که تا 5صبح غش کرده بودی از خنده (گوش خیلی تیزی داره)
یه کم حرف زدیم بعد گفتم برم با بچه ها خرید؟
گفت آهان پس دلت تنگ نشده بود میخواستی بری بیرون بعدم افتاد رو دنده لج
گفتم اینجوریاس؟ گفت آره
گفتم خیلی خب میخواستم باهات آشتی کنم ولی حالا که اینجوره تا آخر سفر یک کلمم باهات حرف نمیزنم
گفت فکر میکنی میتونی تحمل کنی؟ تو چندساعت که از من دور باشی نبوسیم کم میاری میای منت کشی!
گفتم نه بابا؟ عجب رویی داری تو
وقتی رفتم پیام داد هرجا میخوای بری برو مواظب خودت باش
رفتیم بیرون وقتی برگشتم دیدم آرش پاش زخمی شده داشتن تور والیبالو نصب میکردن میله افتاده رو پاش:((
واقعا قصد داشتم قهر بمونم ولی وقتی دیدم زخمی شده نتونستم
جای همگی خالی این 3روز خیلی خوش گذشت فقط تو راه برگشت 2تا
تصادف دیدیم که خیلی بد بود
راستی یه امامزاده هم رفتیم از اونجا با گوشی پست گذاشتم که فکر
کردم اومده اما نمیدونم چرا ثبت نشده:(