قبل از سحری اومد بیدارم کرد و شروع کرد عذرخواهی کردن
گفت پسرعمم اصلا واسه من مهم نیست من نمیخواستم زنم اینجوری با مهمون
رفتار کنه با داداش خودتم تو خونمون اینجوری رفتار میکردی من همینو میگفتم
خلاصه کلی چاپلوسی کرد منم که مثلا خواب بودم خخخقبل از سحری اومد بیدارم کرد و شروع کرد عذرخواهی کردن
گفت پسرعمم اصلا واسه من مهم نیست من نمیخواستم زنم اینجوری با مهمون
رفتار کنه با داداش خودتم تو خونمون اینجوری رفتار میکردی من همینو میگفتم
خلاصه کلی چاپلوسی کرد منم که مثلا خواب بودم خخخامروز وقتی به آرش گفتم کلی خوشحال شد اسم بچه رو هم انتخاب کرد!
دلم نیومد تو ذوقش بزنم یه کم نقش بازی کردم الکی مثلا منم خوشحالم!
خلاصه حسابی حالمون خوب بود اما زیاد طول نکشید
واسه افطار مهمون داشتیم مادرشوهرمینا تازه اومده بودن که آرشم از راه رسید ولی نه تنها! با پسر عمش بود
من با این پسر عمش خیلی مشکل دارم اصلا دلم نمیخواد انقدر صمیمی
ببینمشون، اگه بدونین چجور آدمیه بهم حق میدین
ظاهرا یه وکیل خیلی محترمه اما فقط ظاهرا!
همین پارسال مست و پاتیل با دوست دخترشون تصادف کردن، آرش و
پسرعموش رفتن دنبال کاراش
کلا ایشون کلکسیون تمام موارد اخلاقیه! خیییییییییییییییلی بدم میاد ازش...
واقعا نتونستم نقش بازی کنم و درست و حسابی به عنوان مهمونم
تحویلش بگیرم، آرش که از نگام فهمید دنبالم اومد تو آشپزخونه
تازه میپرسید چمه!!
گفت من باهاش هیچ صنمی ندارم زنگ زده گفته کجایی ببینمت قرار گذاشتیم
بعدشم باهام اومد
فقط نگاش میکردم گفتم بدم میاد انقدر منو بچه فرض میکنی
گفت همینه که گفتم دلت خواست باور کن
نخواستی هم هرجور راحتی و رفت بیرون
داشتم آتیش میگرفتم
مهرنوش(خواهرشوهرم) اومد پیشم گفت این اینجا چیکار میکنه منظورش
پسر عمش بود! ماشالا زیادی محبوبه!
رفتم بیرون میخواستم بشینم آرش رفت کنار که پیشش بشینم منم از
جلوش رد شدم رفتم پیش زن عموش نشستم خیلی بهش برخورد
یک کلمه هم با پسر عمش حرف نزدم
حتی وقتی حرف میزد من الکی شروع میکردم با مهرنوش از هر دری
حرف زدن گفتم بذار بدونه خوشم نمیاد ازش
آرش کشوندم تو اتاق گفت هم بچه ای هم بی ادب!
گفتم باشه مهم اینه که تکلیفم با خودم روشنه هر روزی یه حرف نمیزنم
(چون قبلا گفته بودم غیر از مهمونیای فامیلی که اجبارا همدیگرو میبینین
نمیخوام با هم ارتباطی داشته باشین قبول کرده بود)
گفت باید بیای بیرون درست باهاش رفتار کنی مهمون خونمه حق نداری
بهش بی احترامی کنی
گفتم خودت دعوتش کردی احترامم خودت بهش بذار من بهش محلم نمیدم
داد زد تو غلط میکنی
انقدر براش عزیزه بخاطرش سرمن داد میزنه
اومدم بیرون خیلی عصبی بودم مهرنوش متوجه حالم شد
تی وی رو ماه عسل بود پسرعمه پرروش برداشت شبکه رو عوض کرد بخدا
میخواستم بهش یه چیزی بگم ولی از نگاه پرمهرو محبت آرش ترسیدم!
بغض داشت خفم میکرد دلم میخواست به یه بهونه ای برم تو اتاق گریه کنم...
خلاصه مهمونی به هر سختی ای که بود گذشت وقتی رفتن دادوبیداد
و دعواهای آرشم شروع شد منم که طبق معمول یک کلمه هم حرف نزدم
که بهونه دستش ندم
قسم خوردم اگه بچه ای هم درکار باشه نذارم به دنیا بیاد
همه ی اینا یادم میمونه...
اون نگرانی که تو پست قبل نوشتم اینه که حدود دو هفتس همش تهوع دارم
چندروزه هم که خاله پری تشریف نیاورده
این شد که بی بی چک گذاشتم، دقیقا 4دقیقه و 48ثانیه دوتا خط شد
این یعنی یه جواب مثبت که البته خیلی هم قطعی نیست
فقط دعا میکنم اشتباه باشه چون الان تو این موقعیت این ته بدشانسیه
باید به آرش بگم و فردا برم آزمایش بدم تا مطمئن شم
دیشب که تا سحری اصلا وقت نشد بخوابم
امروزم آرش یه قرارداد خیلی مهم داشت باید صبح زود میرفت دیگه منم بیدار شدم
هرکار کردم خوابم نبرد چشام قرمز شده خوابم میاااااااااااد:(
داداشم یه سر اومد و زود رفت نمیدونم چرا این روزا خیلی سرحال نیست
وقتی هم ازش سوال میکنم میپیچونه
فکر کنم میخوام خواهرشوهر بشم! این خط: __ اینم نشون:* !!خخخ
امشب افطاری خونه مادرشوهرمیم یه کوچولو سرم درد میکنه میخوام دقیقه نود برم
از یه چیزی نگرانم خیلی نگران اما امروزم منتظر میمونم ببینم چی میشه!
امروز دوستام زنگ زدن بریم بیرون زنگ زدم به آرش وقت نداشت زود گفت نه و قطع کرد
دوباره إسمس دادم بازم گفت نه
خیلی حرصم گرفته بود إس دادم من میرم
جواب داد باشه برو ولی قبلش شهادتینتو بخون!
چرا انقد زور میگه آخه؟ شیطونه میگه دفعه های بعد پاشم برم چیزیم بهش نگم
اگه هم این کارو بکنم مقصر خودشه که خواسته دروغ بشنوه
لطفا درباره من رو مطالعه کنید
آدرس قبلیم (بلاگفا): http://www.roozhaam.blogfa.com
آدرس ایمیلم: roozhaam@gmail.com
خوشبختانه یه اخلاق خوب آرش اینه که برای خرید خیلی حوصله داره منم که عاشق خرید کردنم...
هرچی این مغازه و اون مغازه دنبال خودم بکشونمش خسته نمیشه ( :
پریشب تو یه مرکز خرید یه دختر بچه تقریبا 3ساله دیدیم که شدید گریه میکرد
آرش رفت سراغش فهمید گم شده...الهی...
به زور آرومش کردیم انقد کوچولو بود هیچ نشونه ای نمیتونست بهمون بده فقط اسم کوچیک خودشو مامان باباشو میدونست فامیلشو پرسیدم گفت 16کیلو...!!!!
دلم میخواست بخورمش...
بردیمش حراست داشتن از بلندگو اسم و مشخصاتشو اعلام میکردن چسبیده بود به من نفس نفس میزد خدای من منم حس مادریم فوران کرده بود...
بعد از یکساعت مامان باباش پیدا شدن رفته بودن بیرون دورو اطرافو بگردن دوباره برگشته بودن
جاتون خالی همچین صحنه هندی رقم خورد مامانه دویید بچه رو بغل کرد دوتایی گریه میکردن باباشم از ما تشکر میکرد!
آخی بی معرفتا بعدش نی نی رو بردن نذاشتن یه دل سیر فشارش بدم مماخشو هم بکشم
ولی خداروشکر که مامان باباش پیدا شدن
تو راه خونه آرش بهم گفت چقدر بهت میاد مامان شی! از اون مامان مهربونا میشیا!!
دیدم خیلی رفته تو رویاها برای تلطیف فضا آهنگو عوض کردم زیادی عاشقونه بود ممکن بود کار دستمون بده!
چندروزه یه تصمیم جدید گرفتم، میخوام کنکور ارشد بدم هنوز به آرش نگفتم
فکر کنم مشکل کارخونه هنوز پابرجاست از تلفناش حدس میزنم نمیدونم چرا هیچی به من نمیگه!
بچه ها از یه موضوعی خیلی خوشحالم راستش تو این 1سالوخورده ای این اولین باره حدودا 3ماه دعوای بد نداشتیم و داریم با آرامش زندگی میکنیم
هربار قسم میخورد که دیگه دست روم بلند نکنه ولی فکر کنم ایندفعه قسمش راست بود خداجون ممنونم ازت