روزهای زندگی من

مشخصات بلاگ
آخرین مطالب
  • ۹۴/۱۲/۲۰
    63
  • ۹۴/۰۶/۳۱
    62
  • ۹۴/۰۶/۲۹
    61
  • ۹۴/۰۶/۱۲
    60
  • ۹۴/۰۶/۰۹
    59
  • ۹۴/۰۵/۲۷
    58
  • ۹۴/۰۵/۲۴
    57
  • ۹۴/۰۵/۲۰
    56
  • ۹۴/۰۵/۱۸
    .
  • ۹۴/۰۵/۰۸
    55
آخرین نظرات

۱۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

.

عید همگی مبارک

خوش بگذره بهتون... شاد باشید


۱۱ نظر ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۹
مریم

آرش برعکس من خیلی سحرخیزه معمولا هم صبح زود میره

و چون میدونه من خیلی رو خوابم حساسم بیدارم نمیکنه

پریروز ساعت 8صبح از صدای دیوونه کننده زنگ در بیدار شدم

یکی از کارگرای نظافت خونه بود از دیدنش تعجب کردم آخه من اصلا زنگ نزده بودم به شرکت!

گفت میخواد بیاد تو کار داره باهام

به محض اینکه اومد شروع کرد قسم خوردنو خواهش کردن که به شوهرت بگو

بدبختمون نکنه!!

من که هنوز گیج خواب بودم چشام چهارتا شد گفتم جاااان؟؟!

این خانوم چند وقت پیش که اومده بود خونه ما بهم گفت که شوهرش بیکاره و وضع زندگیشون بده و...

شبش من به آرش گفتم بهشون کمک کنه که گفت کمک مالی نمیکنه ولی میتونه

بیاد کارخونه تو قسمت نگهبانی بهش کار بده


حالا این خانوم میگفت دیروز شوهرت الکی! اخراجش کرده

منم زنگ زدم به آرش ببینم جریان چیه

گفت گوشیو بده بهش یه کم با خانومه حرف زد و اون خانوم رفت!

ماجرا از این قراره که شوهر این خانوم وسط کارش پا میشه میره

تو ماشین همکارش و مواد مصرف میکنه

تو همین لحظه آرش کامل داشته ایشونو از مانیتور میدیده!

و سریع میاد تو نگهبانی میشینه و درو قفل میکنه

این آقا هم بعد از مصرف با خیال راحت بر میگرده ولی با در قفل شده روبرو میشه!

که آرش از پشت شیشه بهش میگه از همینجا راهتو بکش برو


خانومشم از من میخواست وساطت کنم شوهرش برگرده سرکار

ولی مسلما آرش قبول نمیکنه

میگه نگهبانی خیلی مهمه اگه من نتونم جلوی در کارخونه رو درست کنم

توشو عمرا نمیتونم! عقیدشه دیگه...

فقط به خانومه گفته تنها کمکی که میتونم بکنم راضیش کن بیاد ببرمش کمپ

تو اون مدت هم خرج شمارو میدم


حالا من نمیدونم کسی که تو مخارج اولیه زندگیش مونده از کجا پول موادو میاره؟

و اگه واقعا راست میگه و خودشم از این وضعیت خسته شده چرا راضی نمیشه بره

کمپ ترک کنه؟



۱۳ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۴
مریم

خب یکم غیبت کنم!

اول از همه بگم رانندگی مادرشوهر گرام بنده افتضاحه!

تا این حد بگم همین که با این دست فرمون تا الان سالمه و اتفاقی براش 

نیفتاده از معجزات الهیه!!

ولی خب نمیخواد اینو بپذیره جالبه دست کم ماهی یه بارم تصادف میکنه 

اما باز بد به دلش راه نمیده و میگه مردم رانندگی بلد نیستن! آخی عزیزم...

چون من تعریف از خود نباشه ماشالا هزااااااار ماشالا خیلی خوش سلیقم

مادرشوهرم زنگ زد گفت باهام بیا بریم خرید

منم زنگ زدم به آرش و گفت برو اما هنوز یه دیقه نگذشته بود زنگ زد گفت گفتی میخوای با مامانم بری؟!

گفتم آره!! گفت پس نرو! گفتم خو چرا آخه؟؟! بخاطر رانندگی مامانش میگفت یه بلایی سرت میاد خخخ

اما بلاخره راضی شد

مادرشوهر اومد دنبالم مهرنوشم که کارخونه پیش آرش بود

هی تو راه تو دلم صلوات فرستادم تا سالم رسیدیم مرکز خرید مورد نظر!

مادرشوهرمم بدتر از من عشق خریده مثل فرفره تو این مغازه ها و پله ها 

بالا و پایین میرفت و خرید میکرد همشم به سلیقه من

هرچی میخواست برداره میگفت تو انتخاب کن برام منم هی ذوق مرگ میشدم

آخرشم برای من و مهرنوش دوتا مانتو عین هم خرید! خب من از اینکه با 

خواهرشوهرم مثل دوقلوها عین هم(البته رنگاشون متفاوت بود) لباس 

بپوشیم خیلی بدم میاد اما بخاطر هدیه ش خوشحال شدم

بلاخره بعد از خریدامون و موقع برگشتن مادر شوهرم اومد از پارک در بیاد 

که تلپ زد به ماشین یه بنده خدایی بعد دیدم اوضاع خرابه گفتم بذار من 

بشینم اونم رفت شماره بذاره برای ماشین مصدوم!

تو همین بین صاحب ماشین پیداش شد و منم پشت فرمون!

شاکی شده بود چجور... البته حقم داشت بنده خدا

فکر میکرد من زدم مادرشوهر بدجنسمم انداخته بود تقصیر من

میگفت بی احتیاطی کرده و عذرخواهی میکرد!!

اون آقاهه هم ماشالا خیلی رودش دراز بود منم به شوخی و زیرلب گفتم 

اصن ماشینت چند؟

اونم شنید حالا مگه ول میکرد؟ خلاصه به بدبختی از دستش خلاص شدیم و قرار

شد فردا اول وقت آرش ببره ماشینشو درست کنه


رفتیم خونه مادرشوهرم آرش و مهرنوشم بعدش رسیدن

مامانش به کلی قضیه رو منکر شد و انداخت تقصر من!

حالا بیا و ثابت کن که من بی گناهم:((

البته بیشتر به شوخی گرفتیم ماجرارو... جدی نبود


تو راه خونه آرش طبق عادت همیشگیش مسابقه اون چی گفت تو چی گفتی! راه

انداخت و به این نتیجه رسید که اون مَرده پدرسوخته ای بوده که عمدا داشته با ما

بحث میکرده و لفتش میداده و فردا حسابشو میرسه و حالیش میکنه چجوری

ماشینشو پارک کنه که دفعه بعد کسی بهش نخوره!!

البته تو تشخیصش در مورد اون مَرده خودمم فهمیدم یه چیزیش میشد

ولی خب در مورد قسمت دوم حرفش منطقش تو لوزالمعدم!



۱۳ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
مریم
شب قدرا چادر می پوشم یه حس خوبی بهم میده...
پدرشوهرم از مکه اینو برام آورده بود البته وقتی من هنوز عروسش نبودم!
آرش اونموقع دبیرستانی بوده آورده برای زن آینده ش!
دیشب رفتیم امامزاده میخواستنم از ماشین پیاده شم
آرش دستمو گرفت ولی حرفی نمیزد بغض داشت
گفتم جانم عزیزم چیزی میخوای بگی؟
تو چشام نگاه نمیکرد گفت حلالم میکنی؟
گفتم خیلی وقت پیش اینکارو کردم
رفتم داخل و حسابی گریه کردم هرچی که تو دلم بودو گذاشتم اونجا و سبک شدم
موقع برگشتن چشمای هردومون قرمز بود شیشه رو دادم پایین و چشمامو بستم بادی که به صورتم میخورد بقیه غمامو هم با خودش برد

۱۶ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
مریم


یادم به گذشته میفته

همه دادهایی که سرم زده همگی یهو تو سرم میپیچه

گوشامو میگیرم و سعی میکنم بخوابم

سعی میکنم چیزی یادم نیاد اما بدتر یادم میاد

صدای زدنش تو صورتمو میشنوم هی جابجا میشم که یادم نیاد

فایده نداره...

پامیشم میرم تو آشپزخونه در قابلمه رو بر میدارمو هم میزنم! از این کار

خوشم میاد شایدم میخوام حواس خودمو پرت کنم

چشمم به پله های وسط پذیرایی میفته

یادم میفته که بین ستون و پله ها کتک میخوردم

یادم میفته و حس میکنم وجودم هزار تیکه میشه...

با اینه تو آشپزخونه وایسادم سردی پله های اونورو زیرپام حس میکنم

درست مثل اونشب...


با خودم میگم چی باعث میشه بعضی وقتا آرش تا این حد بی رحم بشه؟

چی باعث میشه اونهمه عشقی که ازش دم میزنه واسه چندلحظه یادش بره؟

چی باعث میشه یادش بره کسی که داره روش فریاد میکشه و دست روش بلند میکنه زنشه؟

آخه آدم مگه زنشو میزنه؟!

از هجوم همه این فکرا دستمو که یخ کرده میذارم رو پیشونیم چشامو میبندم

خدای من ینی ممکنه درست بشه؟ میتونم حالا که 4ماهه رو قولش مونده بهش اعتماد کنم؟ ممکنه دیگه این کارو نکنه؟

همین الان گوشیمو نگاه کردم پیام داده جوجوی من خوابه یا بیدار؟

و من متوجه نشدم و جوابشو ندادم فکر کرده خوابم دوباره پیام داده قربون لالا کردنش

ولی همین امروز صبح سرم داد زد و تهدیدم کرد که میزنتم

خب من کدومشو باور کنم؟؟!

شاید اگه امروز همچین حرفی نمیزد الانم یاد اون گذشته لعنتی نمیفتادم و

بدنم یخ نمیکرد و اشکام گوله گوله پایین نمیریخت

اشکم ریخت تو سوپ میریزمش دور

خیلی غمگینم...


۱۸ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۶
مریم

رو تخت دراز کشیدم و دارم کتاب میخونم کنارم خوابیده

مثل همیشه دمر خوابیده و دستاشم زیر بالشه!

کتابمو میبندم موهاشو فوت میکنم سرشو تکون میده

دوباره فوت میکنم سرشو اونوری میکنه و میخوابه

هم دلم میخواد اذیتش کنم هم دلم نمیاد! کتابمو بر میدارم میرم تو حیاط بخونم

یه گربه بامزه میاد روبروم میشینه و نگام میکنه

براش میخونم خدا میدونه شاید داره گوش میکنه

یهو آرش با موهای ژولیده مجعدش وایساده تو در و دعوام میکنه که با این

لباسا اومدم تو حیاط؛ بخاطر کارگرای ساختمون روبرویی اینو میگه

میگم چند لحظه صبر کن الان میام

داد میزنه پاشو ببینم

زود کتابمو برمیدارم و میام تو

میخندم از اینکه تو خوابم سنسوراش عالی کار میکنه و یه کاره پا میشه میاد

منو از تو حیاط بیاره تو و دوباره بره بخوابه!


۹ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۴
مریم


من خیلی آرشو دوست دارم مطمئنم هیچوقت کسی نمیتونست

به اندازه من دوسش داشته باشه

من آرشو فقط بخاطر خوبیاش دوست ندارم

یعنی فقط وقتایی که خوبه دوست ندارم

با همه خوبیها و بدیهاش دوسش دارم

حتی وقتایی که بده خیلی بد بازم من دوسش دارم

وقتایی که شاید اگه هرزن دیگه ای جای من بود میذاشت و میرفت من از

دستش گریه میکردم دلخور بودم اما بازم عاشقانه دوسش داشتم

هیچ وقت نتونستم عاشقش نباشم حتی برای یه لحظه کوتاه...

حتی اولین باری که منو زد و تا صبح گریه میکردم و به مردن فکر میکردم

ولش کن نمیخوام لحظه های بد یادم بیاد

ولی چرا؟! چرا من انقدر دیوانه وار دوسش دارم؟

این سوالیه که بعضی وقتا ناخودآگاه از خودم میپرسم



۷ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۰
مریم
راستش خیلی وقتا دلم میخواد خیلی چیزا از اتفاقای بد زندگیم بنویسم
یعنی مینویسم اما بعد پاکش میکنم نمیدونم چرا...
شاید خجالت میکشم
درحالی که از ننوشتنشون حالم بد میشه حس میکنم یه جسم متعفنو
تو خودم دفن کردم
اما وقتی مینویسم ممکنه موقع نوشتن اشک بریزم، ممکنه بعضی
جاهاشو چندبار پاک کنم اما باز بنویسم، ممکنه وقتی میاید برام مینویسید
ناراحت شدید یا گریه کردید خجالت بکشم،
اما بالا برم پایین بیام حقیقت اینه که با نوشتن آروم میشم
و دیگه کمتر بهش فکر میکنم

تصمیم گرفتم این حس لعنتی پنهان کاریو بذارم کنار و بنویسم
اشکال نداره اگه کسی قضاوتم کنه
اشکال نداره اگه کسی برداشت اشتباه و غیرواقعی بکنه
باید بنویسم
باید بدون لفافه و ابهام بنویسم

۱۴ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۱
مریم


دیروز با هم صحبت کردیم اولش گفت الکی گفته و قصد نداره پول نزول کنه

اما بعدش گفت همه اینایی که از بانک وام میگیرن هم نزوله چرا واسه اونا

حروم نیست؟

گفت خودمم دلم نمیخواد ولی چاره ای ندارم

اگه آخرش جور نشد مجبورم این کارو بکنم

گفتم اجباری درکار نیست هرچی داریم میفروشیم جور میشه نشد هم

اشکال نداره کارخونه رو شریک میشی

بهش گفتم اگه پنهانی از من بری پول بهره ای بگیری یه لحظم پیشت

نمیمونم

نمیدونم چرا حاضر نمیشه چیزیو بفروشه بعد میخواد پولم جور شه!



داشتم کیک درست میکردم واسه افطار ذهنم خیلی مشغول بود

هرکار میکردم قالبش درست در نمیومد زدم زیر گریه!

اومد بغلم کرد گفت همین کاراو میکنی دلم نمیخواد از مشکلام

چیزی بهت بگم

گفتم: چه ربطی داره من اصلا یادم به اون موضوع نبود این کیکه اعصابمو 

خورد کرده! و رفتم کنار تا از تو کابینت پودر کاکائو بردارم

گفت پرسیدم اگه شرایطشو رعایت کنم ایرادی نداره

با هیجان برگشتم گفتم یعنی چی ایرادی نداره؟ سرتاپاش ایراده!

انگار منتظر همین جمله م بود خندید دوباره کشوندم تو بغلش گفت دیدی

چقدر یادت به این موضوع بود؟ منظور من نذر مامان بود!

گفت انقدر نگران نباش خیالت راحت بدون نزول جورش میکنم

گفتم قول؟

گفت مطمئن باش اگه بخوامم نمیتونم این کارو بکنم 

بعدم ادای منو درآورد "ینی اصن امکان نداره!"


۴ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۵
مریم

دیشب بهش گفتم دلم برات تنگ شده

برای با هم بودنمون...

گفتم این روزا همش درگیر کارخونه ای وقتی واسه من نداری

خیلی وقته حرفامون حرف خودمون نیست

نمیدونم چرا مردا اینجور وقتا فقط یه راه به ذهنشون میرسه!

من دیشب فقط محبت ساده میخواستم نه چیز دیگه ای


گفت امروز همه چی کنسل و پیشم میمونه

گوشیشو خاموش کرده رفته دوش بگیره تا بعدشم بریم بیرون

اینا خوشحالم میکنه اما کاش ادامه داشت


۹ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۱
مریم