روزهای زندگی من

مشخصات بلاگ
آخرین مطالب
  • ۹۴/۱۲/۲۰
    63
  • ۹۴/۰۶/۳۱
    62
  • ۹۴/۰۶/۲۹
    61
  • ۹۴/۰۶/۱۲
    60
  • ۹۴/۰۶/۰۹
    59
  • ۹۴/۰۵/۲۷
    58
  • ۹۴/۰۵/۲۴
    57
  • ۹۴/۰۵/۲۰
    56
  • ۹۴/۰۵/۱۸
    .
  • ۹۴/۰۵/۰۸
    55
آخرین نظرات


لطفا درباره من رو مطالعه کنید


آدرس قبلیم (بلاگفا): http://www.roozhaam.blogfa.com


آدرس ایمیلم: roozhaam@gmail.com


۱۲ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۹
مریم

سلام

دوستای مهربونم جدن عذرمیخوام که اینهمه بی معرفت بودم و نیومدم این مدت

برای اینکه برگشتنم باعث نشه دلتون بگیره دلیلشو نمیگم

دوستای گلم که نگرانم شده بودید الان حالم خیلی خوبه خداروشکر

آقابهمن عزیز ممنونم بابت دعای خیرتون شبی که اون کامنتتونو خوندم آرامش گرفتم واقعا

چندروزه خونه تکونیو شروع کردم

امسال برای اولین بار بطور جدی تصمیم گرفتم ذهنمو هم گردگیری کنم

تمام اتفاقات بدو هضم کنم و ازشون عبور کنم مثل همیشه قشنگیارو بیشتر ببینم

یه مسیر خوشگل پیدا کردم که هرروز میرم قدم میزنم اونجا عطرو بوی گل هاش حالمو خوب تر میکنه یادم میندازه که زندگی هنوزم چقدر قشنگ و دوست داشتنیه

و من هنوزم چقدر لذت بردنو خوب بلدم...


۳ نظر ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۴۷
مریم

نی نی کوچولوی ناز من الان تو هفته پنجم زندگیشه

نمیدونم تو این لحظه ها وجود منو درک میکنه یا نه اما بودن اون برای من خیلی قابل لمسه

یه حسی دارم که همیشه دلم میخواد باهاش تنها باشم و براش حرف بزنم

میرم توی گلخونه و گلامو بهش نشون میدم

حیاطو

اتاقارو کل خونه رو براش از همه چی حرف میزنم دیروزم عکسای خانوادگیو نشونش میدادمو اقوامو معرفی میکردم بهش

آرش منو دیده بود یواشکی فیلم گرفته بود ازم بدجنس! بعدشم بهم میخندید

آرش برگه سونو رو آورده با کنجکاوی نگاه میکنه و سعی میکنه دستو پا و سرگردنشو پیدا کنه!!

وقتی اینهمه شوقشو میبینم بیشتر از قبل نی نیمو دوس دارم

وقتی میبینم میره تقویمو میاره و باوسواس میخواد روز دنیا اومدن نی نی رو مشخص کنه و ازبس عادت کرده برای همه چی تصمیم بگیره اینو هم تعیین کرده که نی نی باید نصف شب به دنیا بیاد دلیلشم اینه که خودش نصف شب به دنیا اومده!!

و حتما هم باید اولین نفری باشه که میبینتش

تازه ازش قول گرفته که دختر باشه!!

دیروز میگفت قیافش به تو بره اخلاقش به من

گفتم نخیر لازم نکرده همه چیش باید به من بره

یه قیافه مظلوم به خودش گرفت گفت راس میگی همه چیش به تو بره بهتره به من بره که آدم خوبی نمیشه

دلم براش سوخت پریدم بغلش کردمو از دلش درآوردم

گفتم فقط خدا رحم کنه مث تو پشمالو نشه!!

خداروشکر فسقلیم تا الان جز 2,3بار تهوع اصلا اذیتم نکرده

آرشم هنوز هیچی نشده کلی خطو نشون کشیده واسش که مبادا منو اذیت کنه!!

راستی فکر کنم نخودی مامان شدیدن شکموعه! آخه اشتهام  به حدی زیاد شده که اصن حس سیری بهم دست نمیده!

راستی اینکه هی میگن آدم تو این دوران یهو خیلی زیاد دلش یه چیزی میخواد, پس چرا من اینطوری نیستم؟!

فکر کنم این شایعه س!! فقط میخوان یه کم خودشونو لوس کنن نه؟


۲۵ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۵۰
مریم

دوستای گل و مهربونم که یه عالمه دلم براتون تنگ شده ببخشید انقدر این مدت دیر به دیر اومدمو بی معرفت بودم بخشیشو بذارید پای شیرازی بودنم! خخخ

آرش دیگه الان خیلی خیلی بهتره و از اون وضعیت گچ گرفتگی! در اومده

اما یه خبر خیلی خوب دارم ایندفعه!

اونم اینکه...

من الان یه مامان هستم!!!

4روز پیش وقتی رفتیم جواب آزمایشو بگیریم دلم میخواست منفی باشه تا جوابو بدن انقد استرس داشتم که خدا میدونه اما همین که فهمیدم باردارم یهو نمیدونم چی شد که اتفاقا خوشحالم شدم

تو شرایط عجیب غریب و وقتی که اصلا انتظارشو نداشتیم اومد اما خیلی زود مهر فسقلی عزیزم به دلم افتاد

جوری که همون لحظه ای که جوابو گرفتم حس کردم عاشقشم! با اینکه دو دیقه قبلش...

تا حالا ندیدم آرش انقد هیجان زده بشه تا از پله ها پایین میرفتیم دستمو محکم فشار میدادو خنده از رو لبش نمیرفت

وقتی سوار ماشین شدیم درو بستو از خوشحالی دادمیزد خداروشکر میکرد!

دستمو گذاشت رو قلبش مث گنجیشک میزد انقدر خوشحال شده بود که از دیدن خوشحالیش گریه م گرفت

خودش خواست تا شب به کسی نگیم مامانینارو دعوت کنیم بعد بهشون بگیم

اما من دلم طاقت نیاورد دم غروب به مهرنوش پیام دادم که عمه شده دیگه بقیش قابل حدسه!

مادرشوهرم زنگ زدو با مهرنوش پشت تلفن جیغ و سروصدایی راه انداخته بودن بیاو ببین

شبم که مامان بابای من و مادرشوهرینا اومدن جشنی گرفتن واسه خودشون که من خندم گرفته بود یکی نمیدونست فکر میکرد ما پونزده سال انتظار بچه میکشیدیم! خخخ

همه اینا شادیمو هزار برابر کرد

فرداش هم صبح زود وقتی خواب بودیم مامان بابام اومدن و مامان خانوم هرچی که شنیده بود تو دوران بارداری باید خورد برام آورده بود! و با وسواس تمام دونه دونه برام توضیح داد که باید چه کارایی بکنم و...

خلاصه این فسقل خانم! هنوز نیومده از خودمون عزیزتر شده


الانم که دارم مینویسم باورم نمیشه من مامان شدم!! آرشو هم وقتی نگاش میکنم باورم نمیشه! اصلا بهش نمیاد بابا باشه!

تو این چند روز حس میکنم رو ابرام حس فوق العاده ای داره مادر شدن

از صبح که بیدار میشم تا آخرشب همش دارم باهاش حرف میزنم!! خخخ

فکر کنم اگه میتونست حتما اعتراض میکرد طفلی خخخ

فقط یه مشکلی دارم این مدت همش خوابم ینی اگه ولم کنن 24ساعت میخوابم!

بعد رفتم یه دفتر خوشمل هم گرفتم که میخوام هر روز برای نی نی کوشولوم بنویسم

امیدوارم در آینده از خوندنشون لذت ببره

و مهم تر از اون امیدوارم مامان بابای خوبی بشیم براش


۱۴ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۶
مریم
حدود 3ساعت بعد از نوشتن پست قبلی(پست58) وقتی منتظر آرش بودم بیاد
دنبالم و بریم بیرون حرف بزنیم بهم خبر دادن تصادف کرده
تصادف با کامیون بوده و خیلی خیلی بد
واقعا این چندروز بهم سخت گذشت وقتی آرشو تو این حالو روز میدیدم
کتف و گردنو پای چپش آسیب دیده ولی خب بازم خدارو هزار مرتبه شکر...
تو بیمارستان که حسابی اذیت شدم همش دلم خوش بود ترخیص شه
بریمخونه راحت ترم اما زهی خیال باطل
از صبح ساعت 7 مهمون میومد تا دوازده، یک شب!
این خیلی بده که ماها یه ذره هم حال همدیگه رو درک نمیکنیم و یه کم مراعات نمیکنیم
تحمل دیدن درد کشیدن آرش و اینکه کاری از دستم بر نمیومد یه طرف
مهمون داری و این رفت و آمدا هم یه طرف
واقعا انقدر خستم که حد نداره
بعضی وقتا موقع دردکشیدن آرش نمیتونستم جلوی گریه مو بگیرم
خوشبختانه داداشمو مهرنوش این مدت دائم پیشم بودن طفلیا شده بودن ستاد روحیه دهی و خندوندن من!
آرشم درد کتفش خیلی اذیتش میکنه اما خداروشکر روز به روز بهتره
الانم تمام غصه ش شده اینکه چقدر وزن کم کرده!! و هیکل نازنینش آب شده!! و با این وضعیت یه لنگ پا وایساده رو ترازو وجمع و ضرب و تقسیم میکنه!
آها راستی اینو بگم بخدا نمیخوام از مادرشوهرم بد بگم ولی نمیدونم چرا هی یه کارایی میکنه میام اینجا نمیتونم ننویسم بعدم من که اینهمه غر زدم اینم بگم  دیگه
خانوم برداشته برای من لیست غذاهای مقوی نوشته زده روی یخچال که برای آرش درست کنم!!! روزای هفته رو هم تعیین کرده که هر روزی کدومو بپزم
خداییش شما جای من بودید ولش کن ادامه ندم بهتره
شما خوبید؟ هوا خوبه؟ چخبر؟
بعد از دو هفته بلاخره من امشب آرامش داشتم
خونه رو که مجبور شده بودم تغییر دکوراسیون بدم تونستم به حالت اولش برگردونم تازه یه تغییراتی دادم بهترم شد
آرشم که بخاطر مسکنا خواب بود یه حموم با خیال راحت رفتم و از سر ذوق آشپزی هم کردم!

ممنون میشم اگه دعا کنید آرش زودتر حالش خوب شه و کمتر درد بکشه
خدایا آرامش و سلامتیو هیچوقت از هیچکدوممون دور نکن آمین

۱۶ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۶
مریم

بچه ها واقعا معذرت میخوام که این مدت نبودم و نگرانتون کردم

آرش چندروز پیش تصادف کرد خداروشکر به خیر گذشت

ولی خیلی تصادف بدی بود چند روز که تو بیمارستان بودیم

الانم خیلی سرم شلوغه

اولین فرصتی که پیش بیاد مبام جواب کامنتاتونو میدم

دوستون دارم

خیلی

۶ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۱
مریم

بچه ها؟ مرسی که هستین حتی تو این مدتی که وقت نمیکنم بهتون سر بزنم

اگه اینجا نبود که حرفامو بنویسم اگه شماها نبودید  دق میکردم...

برای گفتن حرفام فقط اینجارو دارم


پریروز بابام زنگ زد گفت شب میاد خونمون دیگه تابلو بود بخوام بازم بهونه جور کنم

زنگ زدم به آرش بهش خبر دادم که زود بیاد

و هرچند تعجب برانگیز بود بخوام لباس آستین بلند و پوشیده بپوشم ولی چاره ای نبود

برای اینکه لاپوشونی هام تکمیل شه رژگونه بنفش هم زدم

اما بدترین قسمتش این بود که باید جلوی خانوادم با آرش مثل قبل رفتار میکردم

بعد از  چندروز اجبارا بهش گفتم عزیزم پیام داد چقدر چسبید!

و خلاصه نقشی بازی میکردیم بیا وببین...

دیگه پاشدم پیش داداشم نشستم و با هم کلیپای تو گوشیشو نگاه کردیم و

میخندیدیم حسابی...

زیرچشمی نگاش میکردم که پیش بابام نشسته و حواسش به حرفای بابام

نیست و داره حرص میخوره

وقتی بابامینا رفتن آقا آرش حسابی تو نقشش فرو رفته بود

دستشو کنار زدم گفتم شرمنده حالاحالاها باید یادم بره با همین دستا چجوری منو میزدی

نمیخواستم این کارو بکنم ولی وقتی به غرورم فکر میکنم عصبی میشم...

غروری که زیر عصبانیت و خشم آرش داره روز به روز له میشه...

این تحقیرارو حق خودم نمیدونم

درسته دوسش دارم خیلی زیاد هم دوسش دارم حتی الان و تو این شرایط

اما میخوام بدونه داره تحملم تموم میشه

 بهم گفت تو اینجوری نبودی خیلی عوض شدی

گفتم خودت باعث شدی

راست میگه عوض شدم دیگه اون مریمی نیستم که کتک بخورم و با دوتا

ببخشید ناقابل دلم به رحم بیادو انگار نه انگار اتفاقی افتاده

دیشب وقتی اومد خونه برام هدیه گرفته بود و منو بوسید جلوی چشم خودش

رفتم دهنمو شستم و گفتم متنفرم از اینکه کتک بخورمو هدیه بگیرم هدیتو بردار

برو تا حالم از این بدتر نشده

گفت داری حرمتارو میشکونی!! نمیدونم با چه رویی توچشای من نگاه کردو از

حرمت حرف زد

بهش گفتم اگه حرمتی هم تو این زندگی باقی مونده من نگه داشتم

خیلی عصبی شده بود رفت از خونه بیرون بعد چند دقیقه زنگ زد بهم

گفت منم حالم بده

گفت تو هم ببخشیم من خودمو نمیبخشم خیالت راحت

کاش میتونستم بهش اعتماد کنم ولی چجوری؟!


۲۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۹
مریم

اول از همه بگم نوشته های این روزام حالتونو بد میکنه چون حالم خوب

نیست پس اگه دلتون نمیخواد حالتون بد شه توصیه میکنم نخونید


مشکل زندگی منو آرش اینه که اون آدم خودخواهیه اما من نه

اون حتی اگه کسیو هم دوست داشته باشه حاضر نمیشه بخاطرش از 

خودش بگذره همیشه خودشه که تو اولیته خودش و تمام خواسته های 

معقول و نا معقولش

من اما وقتی کسیو دوست دارم خودمو از یاد میبرم

همه ی هستیمو هرچی که دارمو پاش میریزم بدون هیچ توقعی

میدونم اینم اشتباست کاش منم یه ذره خودخواه بودم ولی خدارو چه 

دیدی شاید زندگی با اون روم تأثیر گذاشتو منم یاد گرفتم

منم یاد گرفتم خدایی نکرده کسی که اگه خلاف میلم رفتار کرد جوری

پشیمونش کنم که یادش نره (چیزی که خودش همیشه بهم میگه)

منم یاد گرفتم اگه قلب کسیو شکوندم عین خیالم نباشه

بهم میگه بیا منو بزن ولی کوتاه بیا ببخش

واقعا فکر کرده من از خود کتک زدنش دلم شکسته؟ هه...

چطور تونست؟ چطور میتونه؟ وقتی میبینه انقدر دوسش دارم چطور 

میتونه هرچقدر هم که عصبانی باشه منو بزنه؟ واقعا دوسم داره؟

تو این چندروز صدبار اومدم ازش بپرسم واقعا دوسم داری؟ ولی انگار دهنم

بسته شده نمیتونم حرف بزنم...

چرا دوسش دارم؟ چرا؟

چرا الان که انقدر ازش دلگیرم وقتی نیم ساعت دیر میکنه یهو خودمو

میبینم که گوشی به دست دارم تو حیاط راه میرمو دعا میکنم حالش خوب باشه؟

و با خودم میگم اگه تا دوقیقه دیگه نیومد زنگ میزنم

تا 1دقیقه دیگه تا 40 ثانیه دیگه... راه میرمو همین که در باز میشه میدوم

تو خونه تا نبینه منتظرش بودم و به خودم میام که چقدر احمقم...

چرا وقتی انقدر ازش ناراحتم که حتی اومدنش تو اتاق برای معذرت خواهی

عصبیم میکنه وقتی متوجه میشم تو هال داره با تلفن صحبت میکنه میرم

گوشمو میچسبونم به در که صداشو بشنوم؟

از دست خودم عصبی ام... گاهی فکر میکنم شدم یه زندانی که به

زندان بان شکنجه گرش معتاد و دلبسته شده

گاهی فکر میکنم دیوونه شدم من آدمی نبودم که تا این حد زیرسلطه

کسی برم آدمی نبودم که کسی چپ بهم نگاه کنه و تحمل کنم

اما الان کتک میخورم بدترین توهینارو تحمل میکنم و کلمه ای به خانوادم به

هیچکس حرفی نمیزنم

من چرا اینجام؟ چرا هنوزم نصف شب بیدار میشم و میبینم رفتم تو بغلش؟

چرا ناخودآگاهِ من یه چیزایی حالیش نیست؟

آرش مرد خوبیه اما نباید کنار من می بود زنی که انقدر مطیع و عاشقشه

بهش ضربه میزنه

صفات منفیشو تقویت میکنه روز به روز دیکتاتور تر و خودخواه ترش میکنه

داره معذرت خواهی میکنه و میگه یه چیزی بگو هرچی... بهم فوش بده

ولی سکوت نکن

در گوشمو میگیرم میاد دستامو میگیره میگه من خیلی احمقم تو که میدونی

چیزی نمیگم میگه میدونی که بدون تو میمیرم قهر که باشی کارم میلنگه

گره میفته تو زندگیم ازم راضی باش

جواب نمیدم میگه چیکار کنم ازم راضی بشی و ببخشیم؟ هرکاری بگی میکنم

فکر میکنم حتی عذرخواهیشم پر از خودخواهیه...

دستمو میبوسه میگه عاشقتم نمیتونم اینجوری ببینمت تورو خدا منو ببخش

میگم دستمو ول کن پاشو برو

آینه میز توالتو میزنه میشکونه و داد میزنه

فکر میکنم عذرخواهیش که این باشه...

نمیره بیرون

تو چشاش نگاه میکنمو دلم میخواد بغلش کنم اما پا میشم میرم

و تو ذهنم با خودم مرور میکنم که چجوری با بابام درمیون بذارم...نباید

تسلیم شم این بار


۱۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۳
مریم

پول کارخونه که بیشترش با پس اندازا و فروختن زمینو و یه مقدارش با

قرض جور شد اما من دیدم یه مقدار خیلی کمش مونده که هنوز جور

نشده گفتم برم خونه رو بفروشم بدم به آرش مشکلش حل شه با بقیشم 

یه خونه کوچیکتر بگیریم اما وقتی آرش فهمید سپردم مشتری بیاد حسابی

ناراحت شد جوری برخورد کرد انگار آدم کشته بودم!

بنگاهیه خبرچین بهش گفته بود

حاضره به هر دری بزنه اما من از بابام پول نگیرم یا خونه رو نفروشم اما از

آدمای غریبه قرض میگیره اونم آدمی که خودش میدونه خیرخواهش نیست

مثلا بابای من بهت پول بده چی میشه؟ وقتی قراره پس بدی

چون دیدم انقدر شاکی شده گفتم اصلا من که نمیخواستم پولشو بدم به تو

میخواستم بفروشم برای خودم!

میدونست دارم الکی میگم پاشو کرد تو یه کفش که اگه اینجوریه همین

الان باید بفروشی خونه رو! و پولشم واسه خودم 1ریالشم نباید بدم بهش

خب اگه قرار بود پولو نگیره که مرض نداشتم بفروشم خونه رو

بعدم گیر داد که باشه نمیخوای بفروشی هم باید از این خونه بریم یه خونه دیگه!

واقعا مغزم از لجبازیاش سوت میکشه...

صدبار گفتم ببخشید اگه بهت برخورده حق با توئه من اشتباه کردم معذرت

میخوام ولی سر حرفش موند

اون روز کلا ازش دلخور بودم که چرا نیت خوبمو بد برداشت کرده

شبش رفتیم خونه مامانش خانواده عموش هم بودن حرف رسید به این

موضوع لعنتی جلوی همه سرم داد زد برای اولین بار...

دلم میخواست میمردم و این اتفاق جلوی اونا نمیفتاد وقتی هنوز تو شوک 

بودم بردم تواتاق کیفمو داد دستم و گفت بریم

تو راه من گریه میکردمو اون دادوبیدادش ادامه داشت

میگفت مسائل مالی و کاری من به تو هیچ ربطی نداره دخالت نکن توی

کارام بهت گشنگی دادم یا چیزی خواستی فراهم نکردم که ترس برت داشته؟

میگفت و عین خیالش نبود داره چیکار با من میکنه با این حرفا

(بعد هم که فهمیدم بدهی فقط برای خرید سهم مهرنوش نیست)


وقتی رسیدیم خونه مامانش زنگ زده به من که دلداریم بده که نارحت

نباشم میگه آرش باید از تو ممنون باشه که میخواستی کمکش کنی

بعدش زنگ زده به آرش درمورد اینکه خونه رو به نام من زده و یه سری

چیزای دیگه پشت سرم حرف میزنه!

آرش دستش بند بود گوشیش رو آیفن بود صداشو شنیدم

فقط نگاش کردم و پوزخند زدم و از اتاق رفتم بیرون

زود قطع کرد پشت سرم اومد از مامانش دفاع کردن!!

منم اعصابم خورد شد گفتم بدهیتو کم بودن پولتو خودتو مامانت همه به

درک به اندازه ی کافی بهت بها دادم دیگه بسه لیاقتشو نداری

بعد منو وایسونده که عذرخواهی کن بابت حرفایی که زدی!!

و انقدر حرفاشو طول داد که بلد نیستی چطور رفتار کنی... همیشه غرورمو
خورد میکنی منو بی عرضه و بی دست و پا میبینی!! و...
خلاصه خودش با خودش بحث میکرد من هیچی نمیگفتم حتی نگاشم
نمیکردم واسه خودش دعواهاشو میکرد و منم به کارام میرسیدم هیچ
واکنشی نشون نمیدادم با این حال گرفت هلم داد
هرکاری دلش میخواد میکنه من فقط یه جمله گفتم همتون به درک ولم نمیکرد
هلم که داد گریه م گرفت گفتم باید همین الان ببریم خونه بابام دیگه
نمیتونم تحملت کنم (میدونست منظورم قهرکردن نیست فقط شبو
میخواستم برم اونجا فردا برگردم) ولی خب مسلما قبول نمیکرد منم رفتم
زنگ بزنم به آژانس جای اینکه من ازش این سوالو بپرسم اون میپرسید چه مرگته!!
حمله کرد طرفم گوشیو از دستم گرفت پرت کرد و عین دیوونه ها منو زد

انقدر محکم زد که گردن و کتفم هنوز از اونشب درد میکنه دیگه مسکنم اثر نمیذاره
این چندروز باهاش قهر بودم عذرخواهیاشم طلبکارانه ست یه جورایی انگار
داره بزرگواری میکنه معذرت میخواد!

بدن لعنتیم زود کبود میشه و خیلی دیر خوب میشه منتظرم کبودیام بره چندروز برم خونه بابام نبینمش
کارگری که برای نظافت خونه اومد کبودیامو دید نگاههای یواشکیش عصبیم میکرد زود فرستادمش رفت خجالت میکشم نمیخوام هیشکی بدونه
این چندروز همش گریه کردمو فکر کردم و هیچی به ذهنم نرسید
نمیدونم باید چیکار کنم خستم از این شرایط

۲۷ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۲
مریم

.

ببخشید که نگرانتون کردم این چندروز حالم خوب نبود ترجیح دادم بهتر بشم بعد بیام

همین الان نظراتونو دیدم که ایشالا فردا تاییدشون میکنم

چقدر خوبه آدم دوستای مجازی مهربونی مثل شما داشته باشه

میشه برام دعا کنید؟


۵ نظر ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۱۳
مریم

دوستای خوبم بازم تشکر میکنم از همتون که تولد آرشمو تبریک گفتید

خب این اولین باری بود که خودم واسه تولدش جشن گرفتم

سال اول که نامزد بودیم و بیشتر از یه ماه مونده بود تا عقد دوتایی رفتیم

یه کافی شاپ هدیشو بهش دادم بعدم با مامان بابا رفتیم خونشون که

خانوادش براش جشن گرفته بودن

سال بعد هم روز تولدش چهلم باباش بود و پارسال هم که روز قبل تولدش

یه اتفاق بد افتاده بود و قهر بودیم که همون روز بعدازظهرش یهو با حالت

عصبانی و طلبکارانه در اتاقو باز کرد بهم گفت درسته قهریم ولی نمیخوای

تولدمو تبریک بگی؟! دیگه آشتی کردیمو رفتیم بیرون از هدیه هم خبری نبود!:)


حالا امسال اولین تولدی بود که درست و حسابی خودم گرفتم براش

دوشنبه ظهر داداشمو خواهرشوهرو دخترخاله ها و دخترعموها و

پسرعموهای خودم و آرش زودتر اومده بودن نشسته بودن تو ماشین تو کوچه!

همین که آرش رفت زنگ زدم اومدن بالا یه کاراگاه بازی درآورده بودم بیا و ببین!

زود تزئیناتی که میخواستیمو انجام دادیم و وسایل پذیراییو هم حاضر کردیم

و بچه ها زدنو رقصیدن و خلاصه پیشواز رفتن!

حالا این وسط دوبارم آرش زنگ زد با جیغ و تهدید بچه هارو ساکت میکردم

تا تلفنو جواب بدم و بیشتر فهمیدم که آرش کلا تو باغ نیست

بعدم حاضر شدیمو خوشچل موشچل کردیم و بزرگترا هم اومدن اما آرش نمیومد!

هی میرفتم تو حیاط زنگ میزدم بهش میگفت کارم طول میکشه حالا میام:(

دیگه با حرف شنوی از دخترعموم زنگ زدم و بهش گفتم من حالم خوب نیست به بابام زنگ بزنم بیاد ببرتم دکتر؟ یا خودت میای؟ (منو شطرنجی کنید لطفا)

این نقشه کارساز شدو بلاخره آقا تشریف فرما شدن

از در که اومد همه جیغ زدیم تا چندلحظه اول تو شوک بود اصلا یادش نبود

تولدشه و خیلی ذوق کرده بود براش جشن گرفتم

فامیل ما هیچوقت تو مهمونیا نمیتونن آروم بشینن مهمونی به هر

مناسبتی باشه رقص جز لاینفکشه، منم عشق رقص... ولی از طرف آقا

آرش هیچوقت مجوز رقصیدن جلوی جماعت ذکور برام صادر نمیشه

بنابراین من فقط باید نگاهشون کنم و حرص بخورم!


مادرشوهرمم 1000بار جلوی مهمونا گفت غذاهام کار مریمه و با اشاره و

کنایه به همه میفهموند که عروسم هر سیصدسال نوری یکبار خودش غذا

درست میکنه!

خداروشکر همه چی خوب پیش رفت و حسابی خوش گذشت

هدیه منم یه ادکلن ونتوس بهش دادم که چون عشق عطر و ادکلنه خیلی

خوشش اومد

البته موقع خرید من به شفافیت بو دقت نکرده بودم خیلی سخت میشه 

تو بوی این ادکلن نفس کشید:(


خلاصه آقا آرش ما رفتن توی 29 سالگی و در حال حاضر با ایکس باکسی

که پسرعموش بهش هدیه داده مشغول بازی هستن...

تازه میگه خیلی فازه باید ببرمش کارخونه بشینیم اونجا با علی بازی کنیم!!


۱۳ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۳
مریم