41
امروز آرش یه کاری داشت که باید میرفت تقریبا خارج شهر
منم حوصلم سر رفته بود باهاش رفتم
وقتی پیاده شدم انقدر گرم بود که دقیقا حس کردم تو جهنمم!!
منم معمولا خیلی کم پیش میاد احساس گرما کنم ولی اونجا انقدر گرم بود
حس میکردم تو هوا اکسیژن نیست
آرشم شدیدا گرماییه بیچاره خیلی اذیت شد دهن روزه
برام آب معدنی گرفت ولی دلم نیومد جلوش بخورم:(
برگشتنی هم رفتیم خونه بابا اینا
بابام یه کم از دستم دلخور بود حق داره این مدت خیلی بی معرفت شدم
مامانمم میگفت انگار دیگه اون مریم قبل نیستی خیلی سرد شدی
دیگه داشت اشکم درمیومد
برگشتیم خونه زنگ زدم به بابام کلی گریه کردم... حسابی سبک شدم
قرار شد فرداشب با بابا برم شهربازی به یاد ایام قدیم:))
آرشم حسووووووووووووووود! ولی کاریش نمیشه کرد باید تحمل کنه:)