49
یادم به گذشته میفته
همه دادهایی که سرم زده همگی یهو تو سرم میپیچه
گوشامو میگیرم و سعی میکنم بخوابم
سعی میکنم چیزی یادم نیاد اما بدتر یادم میاد
صدای زدنش تو صورتمو میشنوم هی جابجا میشم که یادم نیاد
فایده نداره...
پامیشم میرم تو آشپزخونه در قابلمه رو بر میدارمو هم میزنم! از این کار
خوشم میاد شایدم میخوام حواس خودمو پرت کنم
چشمم به پله های وسط پذیرایی میفته
یادم میفته که بین ستون و پله ها کتک میخوردم
یادم میفته و حس میکنم وجودم هزار تیکه میشه...
با اینه تو آشپزخونه وایسادم سردی پله های اونورو زیرپام حس میکنم
درست مثل اونشب...
با خودم میگم چی باعث میشه بعضی وقتا آرش تا این حد بی رحم بشه؟
چی باعث میشه اونهمه عشقی که ازش دم میزنه واسه چندلحظه یادش بره؟
چی باعث میشه یادش بره کسی که داره روش فریاد میکشه و دست روش بلند میکنه زنشه؟
آخه آدم مگه زنشو میزنه؟!
از هجوم همه این فکرا دستمو که یخ کرده میذارم رو پیشونیم چشامو میبندم
خدای من ینی ممکنه درست بشه؟ میتونم حالا که 4ماهه رو قولش مونده بهش اعتماد کنم؟ ممکنه دیگه این کارو نکنه؟
همین الان گوشیمو نگاه کردم پیام داده جوجوی من خوابه یا بیدار؟
و من متوجه نشدم و جوابشو ندادم فکر کرده خوابم دوباره پیام داده قربون لالا کردنش
ولی همین امروز صبح سرم داد زد و تهدیدم کرد که میزنتم
خب من کدومشو باور کنم؟؟!
شاید اگه امروز همچین حرفی نمیزد الانم یاد اون گذشته لعنتی نمیفتادم و
بدنم یخ نمیکرد و اشکام گوله گوله پایین نمیریخت
اشکم ریخت تو سوپ میریزمش دور
خیلی غمگینم...