روزهای زندگی من

مشخصات بلاگ
آخرین مطالب
  • ۹۴/۱۲/۲۰
    63
  • ۹۴/۰۶/۳۱
    62
  • ۹۴/۰۶/۲۹
    61
  • ۹۴/۰۶/۱۲
    60
  • ۹۴/۰۶/۰۹
    59
  • ۹۴/۰۵/۲۷
    58
  • ۹۴/۰۵/۲۴
    57
  • ۹۴/۰۵/۲۰
    56
  • ۹۴/۰۵/۱۸
    .
  • ۹۴/۰۵/۰۸
    55
آخرین نظرات

۱۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است


از وقتی بابای آرش به رحمت خدا رفته آرش کارخونه رو ادراه میکنه و سهم

مهرنوش و مامانشو میده

حالا چندروزیه که حرف انحصار وراثت از طرف عموی آرش به میون اومده

مهرنوش میخواد سهمش از کارخونه رو بفروشه

اما آرش زیربار نمیره که کارخونه رو با یه غریبه شریک بشه

از مهرنوش فرصت میخواد تا پول جور کنه و خودش سهمشو بخره

مهرنوش هم که عجله داره و میخواد از ایران بره و زودتر پولشو میخواد

واقعا نمیدونم تو این مدت کم آرش چطوری میخواد اینهمه پولو جور کنه کم که

نیست حرف چند میلیارده

به من که میگه نگران نباش...

خونه ای که توش زندگی میکنیم به نام منه بهش گفتم خونه رو بفروشیم

اما بهش برخورد یه چیزایی بهش بر میخوره که آدم تعجب میکنه

نمیخواستم اسم پول نزول تو زندگیمون بیاد ولی اومد...



۷ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۶
مریم
3روز دیگه سالگرد فوت پدرشوهرمه
دوسال پیش این روزا بدترین روزای زندگی آرش بود
دیدن باباش تو اون وضعیت که اینهمه دستگاه بهش وصل بود
براش خیلی سخت بود
هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش...
انقدر حالش بد بود که انگار هیچ صدایی نمیشنید
هرچقدرم باهاش حرف میزدی اصلا حواسش نبود
وقتی باباش فوت کرد اولین بار بود که تو بغلم گریه میکرد اونم چه گریه ای...

2سال از اون روزا گذشته هروقت به پدرشوهرم فکر میکنم
خوبیاش و لبخندش یادم میاد
همیشه هوای منو داشت...
خیلی مهربون بود همه دوسش داشتن و احترام خاصی براش قائل بودن
خدا رحمتش کنه

۷ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۷
مریم


امروز آرش یه کاری داشت که باید میرفت تقریبا خارج شهر

منم حوصلم سر رفته بود باهاش رفتم

وقتی پیاده شدم انقدر گرم بود که دقیقا حس کردم تو جهنمم!!

منم معمولا خیلی کم پیش میاد احساس گرما کنم ولی اونجا انقدر گرم بود

حس میکردم تو هوا اکسیژن نیست

آرشم شدیدا گرماییه بیچاره خیلی اذیت شد دهن روزه

برام  آب معدنی گرفت ولی دلم نیومد جلوش بخورم:(

برگشتنی هم رفتیم خونه بابا اینا

بابام یه کم از دستم دلخور بود حق داره این مدت خیلی بی معرفت شدم

مامانمم میگفت انگار دیگه اون مریم قبل نیستی خیلی سرد شدی

دیگه داشت اشکم درمیومد

برگشتیم خونه زنگ زدم به بابام کلی گریه کردم... حسابی سبک شدم

قرار شد فرداشب با بابا برم شهربازی به یاد ایام قدیم:))

آرشم حسووووووووووووووود! ولی کاریش نمیشه کرد باید تحمل کنه:)



۹ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۶
مریم