روزهای زندگی من

مشخصات بلاگ
آخرین مطالب
  • ۹۴/۱۲/۲۰
    63
  • ۹۴/۰۶/۳۱
    62
  • ۹۴/۰۶/۲۹
    61
  • ۹۴/۰۶/۱۲
    60
  • ۹۴/۰۶/۰۹
    59
  • ۹۴/۰۵/۲۷
    58
  • ۹۴/۰۵/۲۴
    57
  • ۹۴/۰۵/۲۰
    56
  • ۹۴/۰۵/۱۸
    .
  • ۹۴/۰۵/۰۸
    55
آخرین نظرات


دیروز با هم صحبت کردیم اولش گفت الکی گفته و قصد نداره پول نزول کنه

اما بعدش گفت همه اینایی که از بانک وام میگیرن هم نزوله چرا واسه اونا

حروم نیست؟

گفت خودمم دلم نمیخواد ولی چاره ای ندارم

اگه آخرش جور نشد مجبورم این کارو بکنم

گفتم اجباری درکار نیست هرچی داریم میفروشیم جور میشه نشد هم

اشکال نداره کارخونه رو شریک میشی

بهش گفتم اگه پنهانی از من بری پول بهره ای بگیری یه لحظم پیشت

نمیمونم

نمیدونم چرا حاضر نمیشه چیزیو بفروشه بعد میخواد پولم جور شه!



داشتم کیک درست میکردم واسه افطار ذهنم خیلی مشغول بود

هرکار میکردم قالبش درست در نمیومد زدم زیر گریه!

اومد بغلم کرد گفت همین کاراو میکنی دلم نمیخواد از مشکلام

چیزی بهت بگم

گفتم: چه ربطی داره من اصلا یادم به اون موضوع نبود این کیکه اعصابمو 

خورد کرده! و رفتم کنار تا از تو کابینت پودر کاکائو بردارم

گفت پرسیدم اگه شرایطشو رعایت کنم ایرادی نداره

با هیجان برگشتم گفتم یعنی چی ایرادی نداره؟ سرتاپاش ایراده!

انگار منتظر همین جمله م بود خندید دوباره کشوندم تو بغلش گفت دیدی

چقدر یادت به این موضوع بود؟ منظور من نذر مامان بود!

گفت انقدر نگران نباش خیالت راحت بدون نزول جورش میکنم

گفتم قول؟

گفت مطمئن باش اگه بخوامم نمیتونم این کارو بکنم 

بعدم ادای منو درآورد "ینی اصن امکان نداره!"


۴ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۵
مریم

دیشب بهش گفتم دلم برات تنگ شده

برای با هم بودنمون...

گفتم این روزا همش درگیر کارخونه ای وقتی واسه من نداری

خیلی وقته حرفامون حرف خودمون نیست

نمیدونم چرا مردا اینجور وقتا فقط یه راه به ذهنشون میرسه!

من دیشب فقط محبت ساده میخواستم نه چیز دیگه ای


گفت امروز همه چی کنسل و پیشم میمونه

گوشیشو خاموش کرده رفته دوش بگیره تا بعدشم بریم بیرون

اینا خوشحالم میکنه اما کاش ادامه داشت


۹ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۱
مریم


از وقتی بابای آرش به رحمت خدا رفته آرش کارخونه رو ادراه میکنه و سهم

مهرنوش و مامانشو میده

حالا چندروزیه که حرف انحصار وراثت از طرف عموی آرش به میون اومده

مهرنوش میخواد سهمش از کارخونه رو بفروشه

اما آرش زیربار نمیره که کارخونه رو با یه غریبه شریک بشه

از مهرنوش فرصت میخواد تا پول جور کنه و خودش سهمشو بخره

مهرنوش هم که عجله داره و میخواد از ایران بره و زودتر پولشو میخواد

واقعا نمیدونم تو این مدت کم آرش چطوری میخواد اینهمه پولو جور کنه کم که

نیست حرف چند میلیارده

به من که میگه نگران نباش...

خونه ای که توش زندگی میکنیم به نام منه بهش گفتم خونه رو بفروشیم

اما بهش برخورد یه چیزایی بهش بر میخوره که آدم تعجب میکنه

نمیخواستم اسم پول نزول تو زندگیمون بیاد ولی اومد...



۷ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۶
مریم
3روز دیگه سالگرد فوت پدرشوهرمه
دوسال پیش این روزا بدترین روزای زندگی آرش بود
دیدن باباش تو اون وضعیت که اینهمه دستگاه بهش وصل بود
براش خیلی سخت بود
هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش...
انقدر حالش بد بود که انگار هیچ صدایی نمیشنید
هرچقدرم باهاش حرف میزدی اصلا حواسش نبود
وقتی باباش فوت کرد اولین بار بود که تو بغلم گریه میکرد اونم چه گریه ای...

2سال از اون روزا گذشته هروقت به پدرشوهرم فکر میکنم
خوبیاش و لبخندش یادم میاد
همیشه هوای منو داشت...
خیلی مهربون بود همه دوسش داشتن و احترام خاصی براش قائل بودن
خدا رحمتش کنه

۷ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۷
مریم


امروز آرش یه کاری داشت که باید میرفت تقریبا خارج شهر

منم حوصلم سر رفته بود باهاش رفتم

وقتی پیاده شدم انقدر گرم بود که دقیقا حس کردم تو جهنمم!!

منم معمولا خیلی کم پیش میاد احساس گرما کنم ولی اونجا انقدر گرم بود

حس میکردم تو هوا اکسیژن نیست

آرشم شدیدا گرماییه بیچاره خیلی اذیت شد دهن روزه

برام  آب معدنی گرفت ولی دلم نیومد جلوش بخورم:(

برگشتنی هم رفتیم خونه بابا اینا

بابام یه کم از دستم دلخور بود حق داره این مدت خیلی بی معرفت شدم

مامانمم میگفت انگار دیگه اون مریم قبل نیستی خیلی سرد شدی

دیگه داشت اشکم درمیومد

برگشتیم خونه زنگ زدم به بابام کلی گریه کردم... حسابی سبک شدم

قرار شد فرداشب با بابا برم شهربازی به یاد ایام قدیم:))

آرشم حسووووووووووووووود! ولی کاریش نمیشه کرد باید تحمل کنه:)



۹ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۶
مریم


قبل از سحری اومد بیدارم کرد و شروع کرد عذرخواهی کردن

گفت پسرعمم اصلا واسه من مهم نیست من نمیخواستم زنم اینجوری با مهمون

رفتار کنه با داداش خودتم تو خونمون اینجوری رفتار میکردی من همینو میگفتم

خلاصه کلی چاپلوسی کرد منم که مثلا خواب بودم خخخ

گفت ازم راضی باش با کنایه گفتم حتما...


اما خبر خوب!
صبح زود رفتیم آزمایش بعدم که نوبت مشاوره داشتیم و قبل از اینکه برسیم خونه خاله پری شریفشونو آوردن فقط میخواست تو این بی خونی!! من برم الکی خون بدم
الان دیگه خیالم راحت شد
البته آرش یه کم ناراحت شد فکر نمیکردم انقدر براش مهم بوده باشه!
اما در هر صورت خداروشکر...


۴ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۳۶
مریم


امروز وقتی به آرش گفتم کلی خوشحال شد اسم بچه رو هم انتخاب کرد!

دلم نیومد تو ذوقش بزنم یه کم نقش بازی کردم الکی مثلا منم خوشحالم!

خلاصه حسابی حالمون خوب بود اما زیاد طول نکشید

واسه افطار  مهمون داشتیم مادرشوهرمینا تازه اومده بودن که آرشم از راه رسید ولی نه تنها! با پسر عمش بود

من با این پسر عمش خیلی مشکل دارم اصلا دلم نمیخواد انقدر صمیمی

ببینمشون، اگه بدونین چجور آدمیه بهم حق میدین

ظاهرا یه وکیل خیلی محترمه اما فقط ظاهرا!

همین پارسال مست و پاتیل با دوست دخترشون تصادف کردن، آرش و

پسرعموش رفتن دنبال کاراش

کلا ایشون کلکسیون تمام موارد اخلاقیه! خیییییییییییییییلی بدم میاد ازش...

واقعا نتونستم نقش بازی کنم و درست و حسابی به عنوان مهمونم

تحویلش بگیرم، آرش که از نگام فهمید دنبالم اومد تو آشپزخونه

تازه میپرسید چمه!!

گفت من باهاش هیچ صنمی ندارم زنگ زده گفته کجایی ببینمت قرار گذاشتیم

بعدشم باهام اومد

فقط نگاش میکردم گفتم بدم میاد انقدر منو بچه فرض میکنی

گفت همینه که گفتم دلت خواست باور کن

نخواستی هم هرجور راحتی و رفت بیرون

داشتم آتیش میگرفتم

مهرنوش(خواهرشوهرم) اومد پیشم گفت این اینجا چیکار میکنه منظورش

پسر عمش بود! ماشالا زیادی محبوبه!

رفتم بیرون میخواستم بشینم آرش رفت کنار که پیشش بشینم منم از

جلوش رد شدم رفتم پیش زن عموش نشستم خیلی بهش برخورد

یک کلمه هم با پسر عمش حرف نزدم

حتی وقتی حرف میزد من الکی شروع میکردم با مهرنوش از هر دری

حرف زدن گفتم بذار بدونه خوشم نمیاد ازش

آرش کشوندم تو اتاق گفت هم بچه ای هم بی ادب!

گفتم باشه مهم اینه که تکلیفم با خودم روشنه هر روزی یه حرف نمیزنم

(چون قبلا گفته بودم غیر از مهمونیای فامیلی که اجبارا همدیگرو میبینین

نمیخوام با هم ارتباطی داشته باشین قبول کرده بود)

گفت باید بیای بیرون درست باهاش رفتار کنی مهمون خونمه حق نداری

بهش بی احترامی کنی

گفتم خودت دعوتش کردی احترامم خودت بهش بذار من بهش محلم نمیدم

داد زد تو غلط میکنی

انقدر براش عزیزه بخاطرش سرمن داد میزنه

اومدم بیرون خیلی عصبی بودم مهرنوش متوجه حالم شد

تی وی رو ماه عسل بود پسرعمه پرروش برداشت شبکه رو عوض کرد بخدا

میخواستم بهش یه چیزی بگم ولی از نگاه پرمهرو محبت آرش ترسیدم!

بغض داشت خفم میکرد دلم میخواست به یه بهونه ای برم تو اتاق گریه کنم...

خلاصه مهمونی به هر سختی ای که بود گذشت وقتی رفتن دادوبیداد

و دعواهای آرشم شروع شد منم که طبق معمول یک کلمه هم حرف نزدم

که بهونه دستش ندم

قسم خوردم اگه بچه ای هم درکار باشه نذارم به دنیا بیاد


همه ی اینا یادم میمونه...



۴ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۰
مریم


دیشب خواب خیلی بدی برای آرش دیدم

خیلی بد از  خواب پریدم تا نیم ساعت بغلش کرده بودمو گریه میکردم

هنوزم اثر بدش هست حس میکنم همه انرژیم گرفته شده...

 

اون نگرانی که تو پست قبل نوشتم اینه که حدود دو هفتس همش تهوع دارم

چندروزه هم که خاله پری تشریف نیاورده

این شد که بی بی چک گذاشتم، دقیقا 4دقیقه و 48ثانیه دوتا خط شد

این یعنی یه جواب مثبت که البته خیلی هم قطعی نیست

فقط دعا میکنم اشتباه باشه چون الان تو این موقعیت این ته بدشانسیه

باید به آرش بگم و فردا برم آزمایش بدم تا مطمئن شم


۷ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۱
مریم


دیشب که تا سحری اصلا وقت نشد بخوابم

امروزم آرش یه قرارداد خیلی مهم داشت باید صبح زود میرفت دیگه منم بیدار شدم

هرکار کردم خوابم نبرد چشام قرمز شده خوابم میاااااااااااد:(

 

داداشم یه سر اومد و زود رفت نمیدونم چرا این روزا خیلی سرحال نیست

وقتی هم ازش سوال میکنم میپیچونه

فکر کنم میخوام خواهرشوهر بشم! این خط: __ اینم نشون:* !!خخخ

 

امشب افطاری خونه مادرشوهرمیم یه کوچولو سرم درد میکنه میخوام دقیقه نود برم

 

از یه چیزی نگرانم خیلی نگران اما امروزم منتظر میمونم ببینم چی میشه!


۳ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۱
مریم

از این شرکتی که برای نظافت خونه کارگر میگیرم یه خانومی پارسال میومد خیلی کارش
خوب بود اما جدیدا چندباری ازش سراغ گرفتم گفتن دیگه اینجا کار نمیکنه
تا اینکه دیروز خیلی اتفاقی شمارشو پیدا کردم
امروزم از صبح اومد و من رفتم آریشگاه
وقتی برگشتم دیدم گلدون نازنینمو شکسته..........:((((
هدیه دوستم بود...:((
گذاشته بودمش تو پله های جلوی پذیرایی با مبلامم ست بود:(
البته به روی خودم نیاوردم ولی خیلی حالم گرفته شد...
الان یکی بیاد به من دلداری بده:(

امروز آرش روزه گرفته ظهر نمیاد خونه منم میخوام باغبونی کنم!
خیلی گل و گیاه دوست دارم
یکی از علایقم از بچگی این بود که یه گلفروشی داشته باشم
الان پیرو اون آرزو ته حیاط یه گلخونه برای خودم درست کردم
خاک بازی خیلی لذت بخشه بوی خاک... گل کاری.... عوض کردن گلدونا...
این علاقه رو از بابام به ارث بردم میرم تو گلخونه آهنگای گروه چارتارو میذارم و به کارم
میرسم تا درودی دیگر بدرود!
وای..گلدون نازنینم:(((((((((((((

۵ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۸
مریم